سفارش تبلیغ
صبا ویژن

همیشه بهار

ما سه تا شنبه 85/7/1 ساعت 1:38 عصر

روزای اول زیاد نمی شناختمت، تا این که یه روز بر حسب اتفاق ته کلاس کنار هم نشستیم. یادمه درس مدیریت داشتیم و استادمون به جای این که از درس خودش صحبت کنه یکسره در مورد مباحث خداشناسی و دین توضیح می داد. یادمه تو برگشتی و گفتی فکر کنم این جا رو با کلاس معارف اشتباه گرفته؛ اون وقت دوتایی زدیم زیرِخنده! ... اون روز هی گفتیم و خندیدیم و چقدر خوش گذشت. کم کم دیدم با روحیات من جوری، احساس کردم خیلی بهت نزدیکم ...

یادته یه روز من داشتم پای تخته شعر می نوشتم اومدی و ماژیک رو ازم خواستی... من بهت گفتم بذار این تموم بشه بعد بهت می دم ولی تو صورتمو بوسیدی و با یه شیطنت خاصی ماژیک رو گرفتی...

به این ترتیب من و خدیجه هر روز با هم صمیمی تر می شدیم. از طرفی خدیجه هم با مهدیه دوست بود و مهدیه هم خیلی دختر باصفایی بود... این جوری شد که ما شدیم سه تا؛ که همه جا با هم می رفتیم اگه یه لحظه از هم دور می شدیم همه می گفتند: اتفاقی افتاده که با هم نیستید؟

از اون روزا سه سال می گذره و ما هنوز با همیم و خیلی خوشحال هستم که همچین دوستایی دارم و خدارو شکر می کنم.


نوشته شده توسط: فاطمه


خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
98746


:: بازدیدهای امروز ::
50


:: بازدیدهای دیروز ::
7



:: درباره من ::

همیشه بهار

:: لینک به وبلاگ ::

همیشه بهار


:: آرشیو ::

دل نوشته های اردیبهشت 85
دل نوشته خرداد 85
دل نوشته های تیر 85
دل نوشته های مرداد 85
دل نوشته های شهریور 85
دل نوشته های مهر 85
دل نوشته های آبان 85
دل نوشته آذر 85
دل نوشته دی 85
دل نوشته یهمن 85
دل نوشته اردیبهشت 86
دل نوشته خرداد 86
دل نوشته مرداد 86
دل نوشته دی ماه86
بهار آمد و لطف آقا



::( دوستان من لینک) ::

نگین
کوچولوها
ایرباس
نازنین
دالان بهشت
برگ خزان دیده

:: لوگوی دوستان من ::







:: خبرنامه ::

 

:: وضعیت من در یاهو::

یــــاهـو